کفرااااات اه اه

 

خب چی میخواستم بگم؟

اهان مشاوره. بهم گفتش که مغز مثل یه بچه حرف گوش کنه.اگر باهاش بد حرف بزنی هی بگی تو تنبلی تو احمقی تو بی عرضه ای، میره تماااااااام تلاششو میکنه که بهت ثابت کنه همینایی که تو میگی هست.یا مثل یک سگ وقتی واسش یه توپ میندازی میره همون توپرو واست میاره.نمیره یه عروسک بیاره.مغزم همینه.هرچی رو که بگی میره برات ور میداره میاره.بعد گفت تو حالا چی میخوای برات بیاره؟

بدون مکث گفتم آرامش.این تنها چیزیه که ازش میخوام.گفت پس بنویس همینو.

خلاصه تمام حرفش این بود که با خودت درست حرف بزن و دست از فحش دادن به خودت بردار.

دو جلسه رفتم پیش این خانمه.مشاوره تحصیلیه بهم معرفیش کرد.خانمه همش از زندگیش بهم میگه که چه قدر بچگی سختی داشته.روز اول بهم گفت که باهام راحت باشو هرچییی که میخوای بگو گفت تو هرچیو‌ که بگی من تجربه کردم.از فقر اعتیاد همه چییییی.گفت من بچگی بابام عمل کرد از کار افتاد بعد خرجمونو از راه اجاره دادن تک تک اتاقای خونمون که بزرگ بود درمی اوردیم.والا نمیدونم تا چه حدشو راست میگه من که میگم عمدا بهم اینطوری میگه که وضع خوبی نداشتن که من راحت باشم همه چیو بگم.نمیدونم دیگه خدا داند.خلاصه اینکه من اصلا حوصله گوش دادن به خاطراتشو ندارم.یعنی واسه این حرفا وقت ندارم.بیشتر دلم میخواد خودم حرف بزنم.وقتی بهش میگم یه راهکار بده که من انقدر نترسم تو زندگی یا اینکه چیکار کنم که بتونم خودمو زود جمع کنم میگه که الان خیلی زوده تو نهایتا دوسال دیگه میرسی به این نقطه ای که میخوای.به هرحال من الان مغز اشفته ای دارم که دلم میخواد اروم بشه.

ازم پرسید تو این یه هفته تغییریم داشتی؟گفتم نمیدونم.حس نمیکنم که مغزم اروم شده.اروم بودم ولی دلیلش این بود که شرایط خونه اروم بود.حس نمیکنم تسلطی به روانم داشتم.من هنوز سر نقطه اولمم.امیدوارم کمکم کنه به ترسام غلبه کنم تا شرایط خونه اصلا برام مهم نباشه.نمیدونم اصلا شرایط قابل کمکی هست یا نه.

فقط میدونم که دلم کمک میخواد.

از اون دختره تو کتابخونه بگم.راستش وقتایی که میاد باهام ارتباط میگیره دیگه نه خودش میتونه درس بخونه نه من.یعنی مثلا اگر تا ساعت دو ظهر نیاد طرفم، از صبحش تا دو عالی میتونه بخونه اما به محضی که اومد طرفم دیگه هممممش دلش میخواد بیرون باشیم و وقتی که زیاد بیرون بمونه دیگه نمیتونه برگرده سرجاش.قرار شد دیگه باهم نریم بیرون حتی واسه ناهار.از روووووز اول بهش گفتم دوست واسه خودت پیدا نکن.گفت نه من که نمیخوام کار خاصی بکنم باهات.به هرحال تو این مدت هر چه قدر میگفتم نه نمیام بیرون از صدبار بالاخره بار اخر اون پیروز میشدو میرفتم بیرون یه معضلی شده بود برام مهار این.چون بی نهایت پیله هست.فعلا که خودش اقرار کرد که بهتره حتی واسه ناهارم نریم بیرون باهم.بعد تا حالا دوبار این قرارو گذاشته ولی بازم میومد اما الان فک کنم جدیه.بعد تهش هی میگه خوشحال شدی اینو گفتماااا.میگم مگه داری امتحانم میکنی هی؟! معلوم نیست چی دلش میخواد به هرحال هیچی بدتر از بی ارادگی نیست.

من که انقدر مشکل دارم که تا کردن با این دختره توش گمه.

فعلا تمام هدفم کنترل مغزو احساساتمه.

راستی امروزم که شهادت حضرت محمد.ایمانم که سست شده.اینجا تنها جاییه که خالصانه با خدا حرف میزنم.یا محمد لطفا.به راه راست هدایتش کنین.اوف.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قالب وردپرس | آموزش وردپرس فرانش تأویل کامی دانلود وبلاگ فرهنگی آموزشی ترجمه سطحیات شطحی نمایندگی تعمیر پکیج دیواری بوتان ایران رادیاتور در شیراز -فلاح زاده Just a Lousy Blog تسنیم قرآنی