میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.

شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش اموزی تو مسابقات کشوری قهرمان شده باشه میتونه بره.در غیر اینصورت به هیچ وجه نمیشه.تنها کتابخونه ای هست که از صبح تا شب هست و دختر و پسر فرقی نداره.

خلاصه به مسول اولی که نشون دادم گفت نه اینا هیچکدوم قهرمانی کشوری نیست نمیشه برو به معاون نشون بده شاید اون قبول کرد.

اونجا معاونش یه مرد بود دوتا از تقدیرنامه ها بود که کشوری بود یکیش ماله مسابقات دانش آموزی شریف یکیشم اسمش یادم رفته ولی فک کنم سه گانه سمپاد بود.

اه مامانم اومد گوشیمو بگیره باید سریع بنویسمو برم.

خلاصه جفتش که اولا گروهی بود بعدم قهرماااان نشده بودیم و هردوشم برنز بود خلاصه فقط خداااااااا خواستو مرده قبول کرد. به خاطر اون شریفه.

من گفتم یه تیری تو تاریکیه اصلا امید نداشتم.سه ساله حسرت اینجارو میخوردم هر سه سال میخواستم ابن مدارکو ببرما اما میگفتم اینا که قهرمانی نیست قبول نمیکنن تازه یه بار یه زنی تو تلفن بهم گفت اگر مقاله isi داشته باشی میتونی.گفتم اخه کدووووووم دانش اموزی مقاله isi داره اونی که داره میره یه داشنگاه اپلای میگره نه واسه یه کتابخونه لعنتی.گفت نه بودن بچه هایی که داشتن.l:

حتی نمیذاشتن از درش بیام تو اگر بدونن لیسانس نیستی اما خب کنکوریای زیادی میرن همشونم میگن یکیو اونجا داشتیم.یه مجموعه خیلییییی بزرگه با یه فضای سبز خیلی خوشگل.موزه هم پایینشه در کل دیواراش که مال یه باغ خیلی قدیمیه نمیدونم برمیگرده کدوم سلسله اما ساختمونه توش خب جدیده.

خلاصه هرچه قدر از اتمسفر باحالش بگم کم گفتم توشم که خب اونجایی که کتابخونه اش هست میزاش و صندلیاش عالیه و همه چی اوکی.

فقط دستشوییای کمپ یکم تمیز تر بود و فاصله صندلیم تا دسشوییم کم بود.خخخخ

بگذریم میخواستم خیلی با جزییات بگم اما مامانم اومد نمیشه دیگه ذهنم جمع نمیشه

 دلم واسه بچه های کمپ تنگ میشه اونجا هممون کنکوری بودیم اشکالامو میتونستم بپرسم و دغدغه مون یکی بود از چیزایی که مشاوره بهشون میگفت خبر داشتم به هرحال مزیت های خودشو داشت اما خب از وقتی بغل دستی دار شدم بیشتر معذبم در کل اونجا تمرکز بالایی نداشتم.اگه حس کنم کسی همینجور حواسش بهم هست سختمه مراقبارو منظورمه.چمیدونم والا

سه ساله حسرت این کتابخونه رو داشتم وقتی قبول کرد معاونه مثه معجزه بود برام.

راستی مسیر کمپ درسته دورتر بود اما با مترو میشد رفت سه سوته این نزدیکتره اما خب مترو نمیشه.یعنی پول کرایه کتابخونه مساویه با شهریه کمپ.کمپ کرایش صفر بود.هرچند خیلی دورتر بود.

کمپ تا ده بود کتابخونه تا ۹.میرم کتابخونه به احتمال زیاد.

مامانمم میگه معلومه اونجا چون نمیتونستی هرکاری دلت خواست بکنی ناراحت بودی اینجا باز واگذار میشی به خودت هر وقت خواستی میری بیرون کسیم کاریت نداره خوشت میاد.هعی.خدا ذلیلم کنه.هرچند کرده دیگه بیشتر از این؟!

من واقعا نمیدونم چرا اصلا حس نمیکنم فرداشب عیده.هیچ ربطیم به کنکوری بودنم نداره.الان چند ساله تو همین وضعیتم ولی امسال واقعا حالو هواش نیست.هرسال خیلی بیشتر شوقشو داشتم اما الان اصن حسشم نمیکنم.واقعا برام عجیبه.خب چرا؟؟؟؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شرکت بهساز ايران ... نابترین آهنگ ها دريچه ي خيال من بهار اومده کونگ فو توا سنتی اطلاعات تاریخی اسکای نت آموزشگاه فاطمیه سورشجان