داشتم با دوتا از گربه ها ناهارمو میخوردم.یه کلاغیم اون ور تر داشت واسه خودش راه میرفت.بعد به خودم گفتم یعنی مثه این گربه ها که واسشون غذا میندازم میخورن، اگه واسه اینم بندازم ممکنه بخوره؟ بعد گفتم نه بابا اینا دستتو ت بدی فرار کردن.مثه گربه ها که اهلی نیستن بیان.گفتم حالا امتحان میکنم یه تیکه شو کندم پرت کردم.خودم که اصلااا ندیدم تیکه هه کجا افتاد چون لای چمنا افتاد و ریزم بود اما کلاغه با وجودی که دور بود قشننننننگ پیداش کرد رفت برش داشت خوردش. واااااااااای من باورم نمیشد خیلی حال کردم باهاش.مجبور بودم اول به گربه ها غذا بدم بعد حینی که اونا سرشون پایینه واسه کلاغه غذا بندازم چون گربه ها غذایی که واسه کلاغه مینداختمم میخواستن برن برش دارن و در نتیجه کلاغه میترسید میرفت اون ور.واسه همین باید اول گربه هارو سر گرم میکردم.خلاصه اینکه تمااااااام تیکه هایی که پرت کردمو، کلاغه پیداشون کرد خوردشون.تو این عکس پایینیم اخر نوکش یه چیزی چسبیده یه تیکه از غذای منه. ^_^ فک کننننن غذایی که پختیم کلاغه هم خورد ازش اونم از دست خودم.نه که یه جایی بندازی خودش بره بخوره.
تو کارگاه پنجشنبه یه سوال پرسید.و من یه جوابی به ذهنم رسید که خودم تا شبش تو کفش بودم.بعد انگار یه شکاف تو مغزم خورده باشه.کلا مطمعنم یه دری از در های علم به روی اونا باز کردم.بعد به خودم گفتم اخخخخ لامصب تو چی بودی چی شدییییی؟! انگار که تازه به حقیقت وجودی خودم پی برده باشم.اینکه بیشتر بفهمم چه ظلمی در حق خودم کردم. اغراق نمیکنم اگر بگم واقعا یه نقطه عطفی بود.یه تلنگر واقعی.همون چیزی که مدت ها دنبالش بودم. اینکه ذهنم واقعا بپذیره به اندازه کافی، مایهشو دارم.چیزی که بعد از این همه شکست کمکم کنه خودمو باور کنم.به هرحال خواستم بگم بعد از مدت ها حس میکنم خودِ درونم لیاقت دوست داشته شدن رو پیدا کرده.لیاقت یه فرصت.
درباره این سایت