آسمان شب



میخواستم همون روز که موفق شدم عضویت اون کتابخونه رو بگیرم بیام پست بذارمو بنویسم بعد مدت هاااا از ته دل انقدر احساس خوشحالیو موفقیت میکنم و بگم که این اولین پست خوشحالیه این وبلاگه که توش نیاز نیست به خودم فحش بدم، که اون روز گوشی نداشتمو نشد بنویسم.

شنبه هرچی تقدیرنامه تو اون چهارسال دبیرستان داشتم جمع کردم بردم اونجا.این کتابخونه بینهایت بزرگه و فقط واسه لیسانس به بالاها هست اما اگر پارتی داشته باشی دانش اموزم ثبتنام میکنن اگرم دانش اموزی تو مسابقات کشوری قهرمان شده باشه میتونه بره.در غیر اینصورت به هیچ وجه نمیشه.تنها کتابخونه ای هست که از صبح تا شب هست و دختر و پسر فرقی نداره.

خلاصه به مسول اولی که نشون دادم گفت نه اینا هیچکدوم قهرمانی کشوری نیست نمیشه برو به معاون نشون بده شاید اون قبول کرد.

اونجا معاونش یه مرد بود دوتا از تقدیرنامه ها بود که کشوری بود یکیش ماله مسابقات دانش آموزی شریف یکیشم اسمش یادم رفته ولی فک کنم سه گانه سمپاد بود.

اه مامانم اومد گوشیمو بگیره باید سریع بنویسمو برم.

خلاصه جفتش که اولا گروهی بود بعدم قهرماااان نشده بودیم و هردوشم برنز بود خلاصه فقط خداااااااا خواستو مرده قبول کرد. به خاطر اون شریفه.

من گفتم یه تیری تو تاریکیه اصلا امید نداشتم.سه ساله حسرت اینجارو میخوردم هر سه سال میخواستم ابن مدارکو ببرما اما میگفتم اینا که قهرمانی نیست قبول نمیکنن تازه یه بار یه زنی تو تلفن بهم گفت اگر مقاله isi داشته باشی میتونی.گفتم اخه کدووووووم دانش اموزی مقاله isi داره اونی که داره میره یه داشنگاه اپلای میگره نه واسه یه کتابخونه لعنتی.گفت نه بودن بچه هایی که داشتن.l:

حتی نمیذاشتن از درش بیام تو اگر بدونن لیسانس نیستی اما خب کنکوریای زیادی میرن همشونم میگن یکیو اونجا داشتیم.یه مجموعه خیلییییی بزرگه با یه فضای سبز خیلی خوشگل.موزه هم پایینشه در کل دیواراش که مال یه باغ خیلی قدیمیه نمیدونم برمیگرده کدوم سلسله اما ساختمونه توش خب جدیده.

خلاصه هرچه قدر از اتمسفر باحالش بگم کم گفتم توشم که خب اونجایی که کتابخونه اش هست میزاش و صندلیاش عالیه و همه چی اوکی.

فقط دستشوییای کمپ یکم تمیز تر بود و فاصله صندلیم تا دسشوییم کم بود.خخخخ

بگذریم میخواستم خیلی با جزییات بگم اما مامانم اومد نمیشه دیگه ذهنم جمع نمیشه

 دلم واسه بچه های کمپ تنگ میشه اونجا هممون کنکوری بودیم اشکالامو میتونستم بپرسم و دغدغه مون یکی بود از چیزایی که مشاوره بهشون میگفت خبر داشتم به هرحال مزیت های خودشو داشت اما خب از وقتی بغل دستی دار شدم بیشتر معذبم در کل اونجا تمرکز بالایی نداشتم.اگه حس کنم کسی همینجور حواسش بهم هست سختمه مراقبارو منظورمه.چمیدونم والا

سه ساله حسرت این کتابخونه رو داشتم وقتی قبول کرد معاونه مثه معجزه بود برام.

راستی مسیر کمپ درسته دورتر بود اما با مترو میشد رفت سه سوته این نزدیکتره اما خب مترو نمیشه.یعنی پول کرایه کتابخونه مساویه با شهریه کمپ.کمپ کرایش صفر بود.هرچند خیلی دورتر بود.

کمپ تا ده بود کتابخونه تا ۹.میرم کتابخونه به احتمال زیاد.

مامانمم میگه معلومه اونجا چون نمیتونستی هرکاری دلت خواست بکنی ناراحت بودی اینجا باز واگذار میشی به خودت هر وقت خواستی میری بیرون کسیم کاریت نداره خوشت میاد.هعی.خدا ذلیلم کنه.هرچند کرده دیگه بیشتر از این؟!

من واقعا نمیدونم چرا اصلا حس نمیکنم فرداشب عیده.هیچ ربطیم به کنکوری بودنم نداره.الان چند ساله تو همین وضعیتم ولی امسال واقعا حالو هواش نیست.هرسال خیلی بیشتر شوقشو داشتم اما الان اصن حسشم نمیکنم.واقعا برام عجیبه.خب چرا؟؟؟؟


با این حجم از نفرت نسبت به خودم چیکار کنم؟!واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم

نسبت به خودم و اون.یعنی محض رضای خدا یه حرف مثبت و خوب از این ذهن من نمیگذره.فحش پشت فحش.فقط نفرین و حسرت و آآآآه

وای به دردی که درماااااان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد


کفرااااات اه اه

 

خب چی میخواستم بگم؟

اهان مشاوره. بهم گفتش که مغز مثل یه بچه حرف گوش کنه.اگر باهاش بد حرف بزنی هی بگی تو تنبلی تو احمقی تو بی عرضه ای، میره تماااااااام تلاششو میکنه که بهت ثابت کنه همینایی که تو میگی هست.یا مثل یک سگ وقتی واسش یه توپ میندازی میره همون توپرو واست میاره.نمیره یه عروسک بیاره.مغزم همینه.هرچی رو که بگی میره برات ور میداره میاره.بعد گفت تو حالا چی میخوای برات بیاره؟

بدون مکث گفتم آرامش.این تنها چیزیه که ازش میخوام.گفت پس بنویس همینو.

خلاصه تمام حرفش این بود که با خودت درست حرف بزن و دست از فحش دادن به خودت بردار.

دو جلسه رفتم پیش این خانمه.مشاوره تحصیلیه بهم معرفیش کرد.خانمه همش از زندگیش بهم میگه که چه قدر بچگی سختی داشته.روز اول بهم گفت که باهام راحت باشو هرچییی که میخوای بگو گفت تو هرچیو‌ که بگی من تجربه کردم.از فقر اعتیاد همه چییییی.گفت من بچگی بابام عمل کرد از کار افتاد بعد خرجمونو از راه اجاره دادن تک تک اتاقای خونمون که بزرگ بود درمی اوردیم.والا نمیدونم تا چه حدشو راست میگه من که میگم عمدا بهم اینطوری میگه که وضع خوبی نداشتن که من راحت باشم همه چیو بگم.نمیدونم دیگه خدا داند.خلاصه اینکه من اصلا حوصله گوش دادن به خاطراتشو ندارم.یعنی واسه این حرفا وقت ندارم.بیشتر دلم میخواد خودم حرف بزنم.وقتی بهش میگم یه راهکار بده که من انقدر نترسم تو زندگی یا اینکه چیکار کنم که بتونم خودمو زود جمع کنم میگه که الان خیلی زوده تو نهایتا دوسال دیگه میرسی به این نقطه ای که میخوای.به هرحال من الان مغز اشفته ای دارم که دلم میخواد اروم بشه.

ازم پرسید تو این یه هفته تغییریم داشتی؟گفتم نمیدونم.حس نمیکنم که مغزم اروم شده.اروم بودم ولی دلیلش این بود که شرایط خونه اروم بود.حس نمیکنم تسلطی به روانم داشتم.من هنوز سر نقطه اولمم.امیدوارم کمکم کنه به ترسام غلبه کنم تا شرایط خونه اصلا برام مهم نباشه.نمیدونم اصلا شرایط قابل کمکی هست یا نه.

فقط میدونم که دلم کمک میخواد.

از اون دختره تو کتابخونه بگم.راستش وقتایی که میاد باهام ارتباط میگیره دیگه نه خودش میتونه درس بخونه نه من.یعنی مثلا اگر تا ساعت دو ظهر نیاد طرفم، از صبحش تا دو عالی میتونه بخونه اما به محضی که اومد طرفم دیگه هممممش دلش میخواد بیرون باشیم و وقتی که زیاد بیرون بمونه دیگه نمیتونه برگرده سرجاش.قرار شد دیگه باهم نریم بیرون حتی واسه ناهار.از روووووز اول بهش گفتم دوست واسه خودت پیدا نکن.گفت نه من که نمیخوام کار خاصی بکنم باهات.به هرحال تو این مدت هر چه قدر میگفتم نه نمیام بیرون از صدبار بالاخره بار اخر اون پیروز میشدو میرفتم بیرون یه معضلی شده بود برام مهار این.چون بی نهایت پیله هست.فعلا که خودش اقرار کرد که بهتره حتی واسه ناهارم نریم بیرون باهم.بعد تا حالا دوبار این قرارو گذاشته ولی بازم میومد اما الان فک کنم جدیه.بعد تهش هی میگه خوشحال شدی اینو گفتماااا.میگم مگه داری امتحانم میکنی هی؟! معلوم نیست چی دلش میخواد به هرحال هیچی بدتر از بی ارادگی نیست.

من که انقدر مشکل دارم که تا کردن با این دختره توش گمه.

فعلا تمام هدفم کنترل مغزو احساساتمه.

راستی امروزم که شهادت حضرت محمد.ایمانم که سست شده.اینجا تنها جاییه که خالصانه با خدا حرف میزنم.یا محمد لطفا.به راه راست هدایتش کنین.اوف.

 

 


بهت قول میدم وقتی کنکور تموم شد میتونی مثل قبل شاد باشی.

انگیزه و حسو حالت برمیگرده.خمودیت از بین میره.همه ی اون آرزو ها و علایقت که الان دیگه حتی فکر کردن بهشونم حالتو خوب نمیکنه، برمیگرده.باور کن.آخ آخ.

چند روز بود آروم شده بودم.مغزم ساکت شده بود.ولی امروز از صبح تا حالا درس نخوندم همش فکرو فکرو فکر.

چرا من فقط میتونم واسه بقیه شعار بدم ولی خودم از کوزه ی شکسته آب میخورم؟!


 تو این مدت که نت نیست چه قدر من پست میذارم!

امروز به موقعش رفتم اون بالا که هیچکس نباشه و بهش زنگ زدم.گفت خب از اوضاع درسی بگو.گفتم فعلا خوبه.و من الان مشکلی با درس ندارم.مشکلم خونه است.گفتم من چیکار کنم که عین خیالم نباشه این بحثارو؟گفت امکان نداره بتونی بیخیال باشی!

گفت این مشکلات یا متمادی هستن یا گذرا. اگر دوست داری بگو چی هستن، اگرم راحت نیسی ما یه سری اصول کلی میگیم.واااای خدا خیرش بده که این راهو جلوی پام گذاشت که نخوام توضیح بدم.خلاصه گفتم کلیو بگین.گفت اگر گذراست مثلا مثه اینکه هربار برن خرید میخوان غر بزنن سر مشکلات مالی یا مثلا اگر همسایه اومد یه چیزی گفت دعواشون شد به خودت بگو به من ربطی نداره.ولش کن این گذراست تموم میشه میره ارزش نداره فکر و وقتمو بذارم روش.ولش کن بره.بعد من بهش گفتم حرفایی که بهم میزننو، گفت اینا همش بازیه ذهنشونه که بهت میگن اگر تو رفته بودی وضع این نبود.تو مطمئن باش اگر قبول بشی بازم وضع همینه.بعد من بهش گفتم نه، من این منطقی که میگینو قبول ندارم‌ یکم تو دلش فک کنم فحشم داد، ولی اشکال نداره تو همین وبلاگ با خودم قرار گذاشتم وقتی حرف یکیو قبول ندارم راحت بگم. نه که بیخیال شم.خلاصه بهش گفتم نه من مثل اونا معتقدم که اگه تو زندگیت یه شادی داشته باشی دلتو به اون خوش میکنی و استانه تحملت میره بالا.گفتم بهش خود شما اگر تو زندگی یه دلخوشی داشته باشین، تو مشکلات کمتر ناراحت میشین میگین در عوض اونو دارم.قبول ندارین؟گفت نه!اینا همش بازیِ ذهنِ.

بعد مثال زد گفت یه خانومی بود به شوهرش میگفت من به خاطر اینکه تو مجبورم کردی زود بچه دار شیم الان تو اوج جوونی هیکلم بد شده بعد روان درمانگر به شوهرش میگه تو که پولداری برو واسه بچه هات پرستار بگیر پایین خونتونم وسایل ورزشی بگیر مربی خصوصیم بگیر تا خانمت ورزش کنه.مرده همین کارو میکنه بعد یکماه خانومه میگه من نمیخوام بدنم درد میگیره ورزش میکنم این مربیه هم خوب نیس.روان درمانگر میگه خب بهش بگو برو هر باشگاهی که میخوای.مرده میره به خانمش میگه حالا که بچه ها پرستار دارن غذا هم میپزه برو باشگاه سر کوچه. خانومشم میگه نه من همش فکرم پیش بچه هاست و نمیتونم.خب اینا همش بازیایی هست که ذهن خانمه واسه‌ش در میاره.

یا مثلا گفت یه موردو خودم الان دارم.خانمه متخصص معروف شوهرشم پزشک دوتا بچه هاشونو فرستادن کانادا بهترین خونه و ماشینو دارن اما خانمه میاد جلویه من گریه میکنه که من از زندگیم راضی نیستم حالم خوب نیس.چرا؟چون اگر ایده آل ترین شرایطم داشته باشی میری میگردی از تو باغچه‌ات یه کرم بوگندو پیدا میکنی ورمیداری.هیچ وقت ارامش نداری و راحتم نیستی.میگفت هممون همینیم.همیشه میریم میگردیم یه ضعف و مشکل پیدا میکنیم واسه خودمون عَلَمش میکنیم.

خیلی نمیتونم الان تشخیص بدم که داره درست میگه یا حداقل به زندگیه خودم و حرفایی که بهم میزنن، اینکه اگر رفته بودی دانشگاه چه قدر وضع خوب بود، تعمیم بدم یا ندم.نمیدونم.من مثل خانوادم فکر میکنم.من اگر قبول شده بودم الان، حالا نه همه چیز ولی خیلی چیزا خوب بود.

بعد گفتش که تو باید به درست اعتیاد پیدا کنی اقا اینجاشو خیلی دوست داشتم چون اینجاش با منطقم میخونه.laugh

گفت شاید خیلیارو دیدی که میان کتابخونه ولی همش اینور اون ورو نگاه میکنن یا همش بیرونن اینا میدونن باید درس بخونن.مثه فلان دانش اموز نیستن که هر روز تو خیابونو تفریح باشن، اما اعتیادشون از نوع منفیه.

خیلیارم میبینی که وقتی میان از اولش تا اخرش سرشونو بلند نمیکنن استراحتای کوتاه دارن.اینا اعتیادشون به درس خوندن از نوع مثبتشه.وقتی ازشون میپرسی چرا هدفاشونو یکی یکی برات میگن.پس اون انگیزه هست که تو ادامه ی مسیر نگهشون میداره.اعتیاد و انگیزه.تا جلسهی بعدی بشین خیلییی فک کن.فک کن ببین از زندگیت دقیقا چی میخوای.درس نباید وسیله و ابزار تو باشه واسه اینکه نجات پیدا کنی از خونتون درس باید . باشه.این کلمه هرو یادم نیست الان چی گفت.

گفت مغزت خیلی خوب میفهمه اصلا نمیتونی گولش بزنی.اینکه بگی قبول شم تا فلانی رو ضایع کنم یا قبول شم که از دست فلان چیز راحت شم اینا هدف نیست.درست مثل بچه ای که مامانه بهش بگه برو اتاقتو تمیز کن بعد میبرمت پارک.میره تمیز میکنه میاد میگه خب حالا اگه بازم بچه خوبی باشی این کارم بکنی بعد میریم پارک.میگه دیگه اخرش حتی اگر واقعا هم بخوان ببرنش پارک اون گول نمیخوره دیگه.استفاده ابزاری کردن باهاش.پس اینا هدف نیست بگرد یه هدفی پیدا کن که باهاش زندگی خودتو یا جامعه‌تو بهتر میکنه.

و بعدشم اینکه هر بار خواستی به چیزای دیگه فک کنی اول ببین اون چیز مهمه یا نه صرفا یه فکر مزخرفه یا خیال پردازیه.اگر مهمه خب خودتو ناز کن بگو حق داری نگران باشی اما اگه نبود محکم به خودت نهیب بزن بگو بسهههههه‌ بشین درستو بخون لوس بازی در نیار. این مثلا بیست دقیقه مغزت ساکت میشه دوباره افکار میاد دوباره به خودت بگو نععععع(همون قانون stop).این بیست دقیقه نیم ساعتا جمع میشه و تایم مطالعت میره بالا. وسطاش فک کنم اینم گفت که مغزت خیلی خوب باهات راه میاد وقتی تو بهش بگی اوکی ببین من یه عمر گند زدم اما الان باید جبران کنم پس اون وقت ساکت میشه و میخونی‌.

همین دیگه.همیشه بیشترشو اون حرف میزنه من که تا میام تعریف کنم گریم میگیره هرچه قدم که قبلش به خودم میگم نه لوس نشو گریه نکن.آبروتو نبر ولی باز محاله بتونم خودمو کنترل کنم.تلفنی خیلی خوب بود چون نمیدید گریه هامو ولی خب از رو صدام مشخص بود.

ده دقیقه اخرش که داشتیم حرف میزدیم تمرکزم رفت نفهمیدم دقیق چی گفت.چون دیدم صدای یه جیغ داره میاد بعد دوتا ماشین پلیسم اومده تو محوطه کتابخونه.گفتم شاید باز دخترو پسری رفتن اون پشت مواد کشیدن زنگ زدن پلیس.خلاصه بعد فهمیدم یه دختری اومده یکم حرف ی زده تو نمازخونه وسط نماز.اینام زنگ زدن به جرم اغتشاش گر بردنش.خداییش فاز دختره رو هیچکس نفهمید که دقیقا قصدی داشت یا صرفا میخواست اگاه کنه ملتو.نفهمیدیم.صبح من با همین دختره همزمان اومدیم.گفت من کارت ندارم.ولی با استادم قرار دارم.اونام گفتن ما استادتو نمیشناسیم.دیگه نمیدونم.

اقااااااا من یکی از شغلایی که خیلییییی دوست دارم کارآگاه هست^_^ زن کارآگاه.اول باید بری دانشکده پلیس.

بعدم هوشت باید خیلی بالا باشه.laugh.تو اینترنت نوشته بود تربیت کارآگاه کار سختیه و همینجوری نمیشه مثلا از همون اول بری بگی من اومدم کارآگاه بشم.بعد از کسب کلی تجربه میشه کارآگاه بشن. تعداد کارآگاه اونم زنش تو ایران خیلی کمه.ولی خداییش خیلی باحاله.البته بهم میگن چیه فک کردی تو فیلما دیدی، به همون راحتیو باحالیه؟نه خیرم.


زنگ زد و وقت مشاوره داد.فردا ساعت ۱۲ونیم تا ییم.بهش گفتم تلفنی باشه.حوصله نداشتم این همه راه برمو برگردم.کلی وقتم تلف میشد. هرچند خیلی سختمه تلفنی.اخه من چی بپرسم.واسه همه راحتم تلفنی حرف بزنم چون طرفو نمیبینم ولی این یکی سختمه نمیدونم از کجا شروع کنم.

جلسه قبل بهم گفتش که ما، مامان خودمون هستیم.سعی کن مامان خوبی باشی با خودت.laughگفت اگر بخوای ببینی کی پس فردا مامان خوبی میشه نگاه کن ببین با خودش چه طوری رفتار میکنه.

گفت تو خیلی به مغزت وعده و وعید دادی اما هیچکدومشو عملی نکردی درست مثه یه بچه که صدبار از مامانش قول بازی و پارک میگیره و مامانه میگه نه بعد بچه، عهد وقتی که مهمون دارن و واسه مامانه مهمه همونجا میاد کلی آبروی مامانشو میبره و کلی غر میزنه وسط مهمونی. هرچی میگن بهش، گوش نمیده و حسابی لجباز میشه.میگفت تو هم همینطور. تو یه عمر هیچکاری جز درس نکردی حالا درست سالی که سال سرنوشتت بود و فقط باید درس میخوندی اونجا مغزت بازی درآورد و هرکاری کرد جز درس.اقا از وقتی که اینو فهمیدم انگار که مثلا تازه بیدار شده باشم همش میگم وای ببین چه قدرررر میگن همه چیز ادم باید به موقع باشه یعنی چی؟تو همیشه فکر میکردی که نه بابا حالا اشکال نداره خیلیام خیلی کارا نمیکنن ولی سال کنکورشون خوندن.خب اخه لامصب همه که مثه هم نیستن.تو نتونستی تو اون سال. هرکاری کردی جز درس.چون به اندازه کافی بقیه کارایی که همیشه دلت میخواستو نکردی تو نتونستی حالا یکی میبینی شانس میاره مغزش بازی در نمیاره.مال تو نشد.تو اون تایم همش دنبال بازیات بودی تازه نمیتونستیم اجراشون کنی.و بدتررررر از اون چندین سال باز وعده الکی دادی به مغزت باز نجات پیدا نکرد که برسه به اون خوشیا.یعنی از اون وقت تا حالاش تقصیر بقیه بود که همیشه در برابر هرکاری جز درس میگفتن نع! این چندسالم تقصیر خودت.

خلاصه گفت تو این شرایط مثلا، مامانه میگه نگاه کن خاله اومده خونمون با خاله بعدش میریم پارک بعد میگه مگه نه خاله اونم میگه اره.بعد بچه هه میگه خب خاله که تا حالا بهم دروغ نگفته به خاطر اونم که شده مامانم دیگه حتما این دفعه میبرتم بیرون چون جلو اون گفت.

بعد گفت حالا هم امسال کمک منو داری پس من فشار میذارم پشتت تا مغزت دودوتاچهارتاش عوض بشه و بگه نگاه کمک اینو داری، کمک مشاور درسیتم هست پس حتما موفق میشی خودتم بخوای بازی در بیاری ما نمیذاریم که وقتتو تلف کنی.هعی

بعد بهم گفت مثلا نگاه کن تو الان تغییر کردی نسبت به قبلی که اومدی پیشم.تو جلسه اول بهم گفتی من فقط دلم میخواد از خونمون فرار کنم اما الان داری میگی چیکار کنم درس بخونم تو جلسات قبل اصلا حرف نمیزدی.اما الان خودتم تو بحث شرکت میکنی.اقا این دو دلیل داشت یکی اینکه جلسه قبل خیلی قصه تعریف کرد راجع به زندگیای بقیه و من خیلی خسته شدم چون گوشم پره از این چیا و این حرفا درد منو دعوا نمیکنه واسه همین این جلسه ساکت نشدم که خیلی قصه نگه.بعدم گفت بیا برو یه رشته پیام نور امسال حتما باید بری گفت تو اگه رفته بودی هر رشته ای بعد فقط عمومی بر میداشتی و بازم واسه کنکور میخوندی سال بعد میتونستی عمومیاتم تطبیق بدی.و اگر رفته بودی دیدت به زندگی عوض میشد میفهمیدی که زندگی چیه و تو چی ازش میخوای. الان این همه سال نشستی تو خونه پر از اضطرابی این طرز نشستن تو مثه کسیه که انگار دسشویی داره میخواد زود بره.یعنی مضطربی.

بعد میگفت تو وقتی بری دانشگاه بعد چندسال تازه میفهمی به چه رشته ای علاقه داری الان هیچی نمیدونی و نمیشه هم فهمید.پس برو و بعد واسه فوق لیسانس تصمیم بگیر چی بری.این تیکه حرفاش به گروه خونیم نمیخورد.frownمن نیومدم پیشش که به این چیزا راضیم کنه من فقط اومدم پیشش که کمکم کنه ترسام و استرسامو بذارم کنار و حوصله و انگیزمو برگردونه.

(تو پرانتز اینو بگم دوست بچگیام زنگ زد.هم سنیم.سال اول با رتبه ۲۸ هزار رفت شیمی.خیلی خوشحال بود چون توقع نداشت دولتی قبول شه.گفت تو این چندسال بعد از کلییی حرف زدن با ادمای مختلف فهمیدم که چی میخوام از زندگیم.گفت من چندین واحدو افتادم و اگر بیفتی چون هر ترم ارائه نمیشه میره واسه سال بعد و قشنگ یه سال عقب میفتی اگر بخوام لیسانس بگیرم میشه ۶ ساله.واسه همین میخوام فوق دیپلم بگیرم.که بتونم کنکور هنر بدم و باز دولتی میخوام.گفت میخوام برم تصویر سازی یا طراحی لباس.نقاشی و عکاسیش همیشه خوب بود.راستی یه چیز ناراحت کننده من تا حالا با هرکدوم از دوستام رابطم کمرنگ شده عین خیالم نبوده جز این یکی دوسام که بی نهاااایت دوسش دارم.اما اون این حسو نداره بهما.صداش خیلی سرد بود من هرچه قدر خوشحال بودم که بعد این همه مدت صداشو میشنومو کلی با انرژی باهاش حرف میزدم اما اون.sad)

فردا نمیدونم چه جوری شروع کنم مکالمه ی تلفنی رو.سوالی که الان ازش دارم اینه که چه طوری میشه که تو یه خونه یه بچه سرکش و بی پروا و بی ملاحظه میشه، یه بچه دیگه ترسو و بی نهایت با ملاحظه که فقط میره یه گوشه و هیچوقت حقشو نمیگیره؟فرق تربیت بچه قلدر با یه ترسو چیه؟وقتی جفتشون یه زورگو بالاسرشون بوده؟ 

واقعا مشکلات زندگی در برابر مشکلات درسی هیچین.تا وقتی مشکلی ندارم.هیچی ولش کن.فقط خواستم بگم خدایا به همه ی زندگیا رحم کن.مرسی.


داشتم با دوتا از گربه ها ناهارمو میخوردم.یه کلاغیم اون ور تر داشت واسه خودش راه میرفت.بعد به خودم گفتم یعنی مثه این گربه ها که واسشون غذا میندازم میخورن، اگه واسه اینم بندازم ممکنه بخوره؟ بعد گفتم نه بابا اینا دستتو ت بدی فرار کردن.مثه گربه ها که اهلی نیستن بیان.گفتم حالا امتحان میکنم یه تیکه شو کندم پرت کردم.خودم که اصلااا ندیدم تیکه هه کجا افتاد چون لای چمنا افتاد و ریزم بود اما کلاغه با وجودی که دور بود قشننننننگ پیداش کرد رفت برش داشت خوردش. واااااااااای من باورم نمیشد خیلی حال کردم باهاش.مجبور  بودم اول به گربه ها غذا بدم بعد حینی که اونا سرشون پایینه واسه کلاغه غذا بندازم چون گربه ها غذایی که واسه کلاغه مینداختمم میخواستن برن برش دارن و در نتیجه کلاغه میترسید میرفت اون ور.واسه همین باید اول گربه هارو سر گرم میکردم.خلاصه اینکه تمااااااام تیکه هایی که پرت کردمو، کلاغه پیداشون کرد خوردشون.تو این عکس پایینیم اخر نوکش یه چیزی چسبیده یه تیکه از غذای منه. ^_^ فک کننننن غذایی که پختیم کلاغه هم خورد ازش اونم از دست خودم.نه که یه جایی بندازی خودش بره بخوره.

 

   

 

 

تو کارگاه پنجشنبه یه سوال پرسید.و من یه جوابی به ذهنم رسید که خودم تا شبش تو کفش بودم.بعد انگار یه شکاف تو مغزم خورده باشه.کلا مطمعنم یه دری از در های علم به روی اونا باز کردم.بعد به خودم گفتم اخخخخ لامصب تو چی بودی چی شدییییی؟! انگار که تازه به حقیقت وجودی خودم پی برده باشم.اینکه بیشتر بفهمم چه ظلمی در حق خودم کردم. اغراق نمیکنم اگر بگم واقعا یه نقطه عطفی بود.یه تلنگر واقعی‌.همون چیزی که مدت ها دنبالش بودم. اینکه ذهنم واقعا بپذیره به اندازه کافی، مایه‌شو دارم.چیزی که بعد از این همه شکست کمکم کنه خودمو باور کنم.به هرحال خواستم بگم بعد از مدت ها حس میکنم خودِ درونم لیاقت دوست داشته شدن رو پیدا کرده.لیاقت یه فرصت.

 


:)))))angel

خب از خدا میخوام که در سال جدید انرژیم تماما مثبت باشه و به انرژی خودش نزدیک.خواست و اراده‌ام هم همینطور. :))))

من میگم حالا که روز تولدمه بهم لطف کن و ویژه یه نگاه بهم بنداز و دعامو براورده کن.من ازت میخوام که حال اونو خوب کنی تا کمتر به ما بد کنه.ازت ممنون میشم.

وقتی اون دست از کاراش برمیداره، من میتونم با ارامش زندگیمو بکنم و ادم خوبی باشم.به جاااان خودم راست میگم. یَک ادم خوبی میشم با همه.

دلم میخواد تو سال جدید توانایی کنترل روابطمو با بقیه پیدا کنم.خدایا حال هممونو به بهترین شکل تغییر بده.

چند روز پیش تولد یکی بود و نوشته بود که امسال هیچ آرزویی ندارم جز شکر گزاری از خدا. جدا چه قدر خوبه اگه ادم به این نقطه برسه.اینکه انقدر از زندگیت و کرده هات راضی و خشنود باشی.

:)))))

 


فردا خورشید گرفتگی حلقوی هست که تو ایرانم رصد میشه‌.البته جزیی هست.

با چشم غیر مسلح هم که به هیچ عنوان نباید نگاه کرد.

 

بالاترین درصد خورشید گرفتگی در کیش و قشم است

عتیقی در ادامه اظهار کرد خورشید گرفتگی اخیر که در روز سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸ اتفاق افتاد، یک کسوف کامل محسوب می‌شد، اما در ایران غیر قابل رصد بود. وی تاکید کرد کسوف ۵ دی ۹۸ در تهران با حدود ۶۱ درصد پوشش سطح خورشید توسط کره ماه قابل رصد است، اما ساکنان کیش و قشم می‌توانند این پدیده نجومی جذاب را با پوشش ۸۶ درصدی با بیشترین درصد خورشید گرفتگی مشاهده کنند. در سایر نقاط کشور این پوشش ۴۵ درصد خواهد بود. ساکنان شهر تهران از ساعت ۷:۱۳ دقیقه صبح روز پنجشنبه ۶ دی ۹۸ و با طلوع خورشید می‌توانند خورشید گرفتگی را مشاهده کنند و این پدیده تا ساعت ۸:۲۳ دقیقه صبح ادامه دارد.

زمان شروع کسوف در سایر استان‌های کشور

استان کرمان: ساکنان این استان می‌توانند از ساعت ۶:۳۶ دقیقه شاهد شروع کسوف باشند که در این استان سطح پوشیدگی خورشید ۷۳ درصد است. این پدیده در تا ساعت ۸:۲۷ دقیقه صبح ادامه دارد.

استان یزد: در ساعت ۶:۵۰ دقیقه کسوف شروع می‌شود و تا ۸:۲۵ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت. میزان سطح پوشیدگی خورشید نیز ۶۸ درصد است.

استان فارس: ساکنان این استان از ساعت ۶:۵۲ دقیقه صبح شاهد خورشید گرفتگی خواهند بود که این پدیده در این استان با ۷۷ درصد پوشیدگی خورشید تا ساعت ۸:۲۳ دقیقه صبح ادامه دارد.

استان سیستان و بلوچستان: علاقه‌مندان به پدیده‌های نجومی این استان می‌توانند از ساعت ۶:۵۷ دقیقه شاهد آغاز کسوف باشند که تا ساعت ۸:۲۴ دقیقه صبح ادامه خواهد داشت. همچنین در این استان سطح خورشید تا ۶۷ درصد پوشیده خواهد شد.

استان آذربایجان شرقی: ساعت ۶:۵۷ دقیقه در این استان خورشید گرفتگی شروع خواهد شد که تا ساعت ۸:۲۴ دقیقه ادامه خواهد داشت. در این استان گرفت خورشید حدود ۶۷ درصد است.

استان اصفهان: ساکنان این استان از کشورمان نیز می‌توانند از ساعت ۷:۰۲ دقیقه شروع کسوف را رویت کنند که در ۸:۲۳ به اتمام می‌رسد. میزان پوشیدگی خورشید در این استان ۶۸ درصد است.

استان مازندران: خورشید گرفتگی در این استان از ساعت ۷:۱۳ دقیقه صبح شروع می‌شود و در ۸:۲۴ دقیقه به پایان می‌رسد. در این استان میزان پوشیدگی خورشید ۵۸ درصد است.

استان مرکزی: آغاز گرفت در این استان ۷:۱۷ دقیقه است و تا ۸:۲۲ نیز ادامه خواهد داشت. میزان پوشیدگی خورشید در این استان ۶۴ درصد خواهد بود.

استان همدان: علاقه‌مندان به پدیده‌های نجومی این استان می‌توانند ساعت ۷:۲۴ صبح شاهد کسوف باشند که تا ساعت ۸:۲۱ دقیقه نیز ادامه دارد. درصد گرفتگی خورشید در این استان ۵۹ درصد است.

استان کردستان: کسوف در این استان ساعت ۷:۳۲ دقیقه شروع می‌شود و در ساعت ۸:۲۰ به پایان خواهد رسید. میزان گرفت خورشید در این استان ۵۶ درصد خواهد بود.

طبق اعلام مدیر انجمن نجوم آماتوری ایران ساکنان تمامی شهر‌ها می‌توانند این خورشید گرفتگی جزئی را هنگام طلوع آفتاب مشاهده کنند.

منبع


بعد از یکماه و نیم امروز دوباره تلفنی وقت گرفتم.

بهش گفتم که من هرکاری میکنم درسای حفظیاتی رو حوصلم نمیشه گفت این راهو امتحان کن شاید جواب بده.درس بخون بلند بعدضبطش کن که بعد گوش بدی.و اینکه وقتی داری ضبط میکنی یه دور که از رو جمله خوندی (کلمات مهمشم با تاکید تلفظ کردی) تهش نتیجه گیریم کن مثلا یه دور به زبون خودت و ساده جمله هرو بگو انگار که داری درس میدی.گفت بعضیا مثلا حتما باید یه چیزیو خودشون بخونن تا یاد بگیرن بعضیا معلمه که پای تخته نوشته یه چیزی رو بعدشم باید کامل توضیح بده تا بفهمن یعنی شنیداری هستن بعضیا نگاه کنن میفهمن.قبلا خودم راجع به انواع تایپا خونده بودم تهشم فهمیده بودم که من مخلوطی از همشم اما بیشتر دیداریم.

به هرحال نمیدونم حالا شاید این روشم امتحان کردم.

بعد بهش گفتم مشکل اصلیم الان اینه که من بازه ۲ تا ۵ یعنی باکس دوم مطالعه رو اصلااااااااااااا حوصلم نیس وخیلی کم بازده میشه اولا که صبا ساعت ۹ پا میشم بعدم شروعش مثلا ۱۰ هست تا ۲ بعد از دو دیگه خیلی اعصابم بهم میریزه که نمیتونم درست بخونم و هدر میره.در صورتی که ۵ به بعد که میشه من یهو انرژیم زیاد میشه و دیگه تا شب انرژی دارم.

گفت که عههههه من برات نگفته بودم این دیلی لایفو نایت لایفو گفتم نه.

گفت مغزمون اصولا دو حالت داره بعضیا هر دو حالتن البته ولی اکثرمون یکیشیم

اونایی که در طول روز که نور هست مغزشون فعال تره 

اونایی که بعد از غروب مغزشون فعالتره

گفتم والا من دوران راهنمایی که ادم بودم تمام درس خوندنم از ساعت ۳ نصفه شب تا ۶ صبح بود.کلا اون بازه ی اولیم فقط چون تازه از خواب بیدار شدم فِرِش هستم وگرنه هرکاری میکنم بازه ی دومی اصلا به درد نمیخوره

گفت خب معلومه دیگه توربینای مغزتو اون موقع فعال نمیشن عصر به بعد فعال میشن.

گفت مثلا دیدی بعضیا حتی اگر صبح کاریم نداشته باشن خیلی زود بیدار میشن یا بعضیا میگن چه قدر پاییز واسمون دلگیره یا هوای ابری چه قدر دلگیره اینا دیلی لایف هستن.مغزشون روز فعاله.

بعد گفتم واااااای من تا حالا نشده بگم پاییز یا هوای ابری چه دلیگره خیلیم دوست داشتم.گفت اره دیگه تو عاشق شب هستی عاشق جای دنج مثلا.پس بدون که تو در اینده شغلایی که کشیک داره یا مثلا اینکه مدت های طولانی واسه تحقیقات دور از نور خورشید باشی دووم میاری‌.

پس در نتیجه تو اون تایم ۲ تا ۵ یه کار غیر درسی کن یا بخواب یا کلیپ انگیزشی ببین. با کار چرت و پرت پرش نکن اما انقدر هی به خودت فشار نیااار که چرااااا من اون تایم نمیتونم خب دست خود ادم که نیس بعد گفت من خودم هیچ وقت از ساعت ۸ صبح نمیتونم کار کنم کار من از ۱۰ شروع میشه اما حتی میتونم ۱۲ شبم کار کنم‌.

خلاصه اینکه فهمیدم تو اون تایم تنها کاری که میتونم بکنم زبان خوندنه. این تنها درسیه که دیگه واقعا دوس دارم.

بعدم خودمو کشتم تو اینترنت بزنم بیشتر راجع بهش تحقیق کنم هررررچی میزدم نایت لایف و کسایی که شب بهتر درس میفهمن اما هیچی نیومد تا اخر فهمیدم اینه معادلش

Early birds vs night owls

بعدم این تسترو دادم که شدم ۴۲.

۴۲ تا ۵۸ حد وسط بود نه این وری نه اون وری ولی خب چون خوده ۴۲ شدم میشه حد وسط متمایل به شب .

در کل هم چیز خاصی دستگیرم نشد از این مدل شخصیتا فقط تو چنتا سایت هی تفاوت بین این دوتارو گفته که خب خیلی استثنا هم داریم این وسط فقط باعث شد بفهمم که من ادم صبح زود بیدار شدنو اینا نیستم من با شب حال میکنم.D;

ولی خب اگر راست میگم باید شب حداقل جبران کنم!

اینم اون تسته


الان به یه نکته ای رسیدم گفتم بنویسمش

اگر یکی وضعش خوب باشه حالا تو هر زمینه ای(من الان درسیو میخوام بگم) ولی اعتماد به نفسش خیلی داغون باشه به نظرم اطرافیانش میتونن اینطوری عمل کنن.

یه سوال که پیش میاد وقتی اون ادمه که اعتماد به نفسش پایینه جواب درست داد اطرافیانش باوجودی که میدونن جواب چیه اما الکی یه جواب غلط بگن درنتیجه اون میبینه که عه نگاه من درست گفتم پس انقدرام وضعم خراب نیس!

شرایطشم اینه که کسی که جواب غلطو میگه باید مورد قبول اونی که اعتماد به نفسش پایینه باشه یعنی باید در نظرش اون ادمه بالاتر از خودش باشه(تو اون زمینه)

بعد این فقط به همینجام که ختم نمیشه اصن اعتماد به نفس تو سوال جواب دادن خیلی مهمه باعث میشه سوالای بعدیم با این دید بری که باو من که دفعه قبل تونستم از اونم که بالاتر از من بود بهتر عمل کردم و یهو میبینی تا اخررررررش دیگه میتونه فقط به خاطر همون اعتماد به نفسی که اولش شکل گرفت.

به جان خودم بعضی وقتا دو نفر هستن یکیشون سوادش از اون یکی پایین تره کمتر زحمت کشیده اما دیدش فرق داره اخرشم نتیجه‌ش بهتر میشه.

 

حالا چی شد که من باز فلسفیش کردم؟ هیچی کاربرد مشتق من کوفتم ازش حالیم نبود یه ۱۰۰ تا دونه تست زدم بعد دوستمم که خیلی ریاضیش خوبه و تمام اشکلاتمو ازش میپرسیدم، دیروز اون ۳۷ زد من ۶۰ زدم و اینگونه بود که من جو گیر شدم رفتم رو منبر.

ولی خداییش همینه مثلا من تو زیست ادعام میشه و اون هیچی زیست نخوند فقط دو روز اخر خوند بدون تست اما درصدامون یکی شد حالا دلیلش چیه؟اینکه وقتی تو یه درسی ادعا داری همش میخوای همه ی سوالارو حل کنی درست مدیریت نمیکنی اگرم شک داشته باشی میزنیش میگی بابا من اینو خوندم بذار بزنم ولی وقتی ادعایی نداری درستم نخوندی معقولانه تر رفتار میکنی سوالای سختو نمیزنی و همین طوری میشه که درصد اونی که کمتر خونده بهتر میشه!

 

 

چه قدر اخه من تحلیل کنم این چیزارو خداااا :/


سوالی که این روزا دارم اینه که ایا بقیه هم مثه من دست از زندگی شستن و همینجور نشستن یا نه دارن مثه قبل زندگیشونو میکنن حالا این وسط حواسشون به کرونا هم هس؟

من کلا هیچ کاری نمیکنم.چون همش میگم من که به اینده امید ندارم خب.

ولی فک کنم باید خودمو جمع کنم.

 


الان باید سر قلمچی میبودیم بعدشم عشق و حال با دوستم

ولی الان از ۶ تا حالا بیدارم چرا؟از گشنگی چون هیچی نیست که بخورم. چون من همیشه کلی شیرینیو بیسکویت و کلوچه داشتم ولی حالا چی همش میگم نه نون بخورم نه برنج که بیشتر بمونه واسه بقیه که روزای بیشتری داشته باشیم نخوایم بریم بیرون ولی به قول دوستم فک کنم سوءهاضمه گرفتم چون دیشب از دل درد گرسنگی خوابم نمیبرد.

الانم رفتم یه عسل پیدا کردم حداقل اینو بخورم نمیرم.

از بچگی یکی از فانتزیام این بود که یه اتاق پر از بیسکویتو شیرینیای خوشمزه یه اتاق پر از بستنی و. داشته باشم الانم ارزوم همینه! تو این مدت فقط در حال خیال پردازی بودم تهش رسیدم به اینکه کاش تو مریخ یه خونه داشتیم با کلی مواد غذایی!

 

میدونم خیلی مسخرس ولی همش میگن چرا درس نمیخونی میگم من اصلا به اینده امید ندارم که بخواد کنکور برگزار شه میدونم که تهش اگر به کنکور برسم و نخونده باشم فاجعس ولی اخه هر روز.چمیدونم.

 

 

همش به این فکر‌میکنم که خدا چرا این توطئه رو که یا کار امریکاست یا چین به موقعش از بین نبرد.میتونست کاری بکنه که تمام این پروژه هاشون نقش براب بشه اما چرا نکرد؟

خب اگر قرار بشه زندگی انقدر سخت باشه چرا مارو می آفرینه.این کجاش قشنگه اخه.کاش تو این برهه از تاریخ به دنیا نیومده بودم.

امیدوارم من اشتباه کنم و خدا معجزه شو نشون بده.به همههههه ی دنیا

تمام اهدافشون شکست بخوره.

خدایا، به خدا به اندازه کافی درس گرفتیم.بیا نابودشون کن.

 


موهام پر از گره بود، حوصله ام نشد شونه‌ش کنم زدم بیست سانتشو کوتاه کردم.حالا دیگه گره ایم وجود نداره.به همین راحتی :)))

تا سر شونه هام هست الان.

به هرحال میشه گفت از تاثیرات قرنطینه هم بود.

اخرین بار دو ماه پیش بود ده سانتشو کوتاه کردم که اونم باز به خاطر این بود که نخوام شونه‌ش کنم!

از بچگی با شونه کردن مشکل داشتم.بهم میگفتن برو شونش کن میگفتم مگه میخوایم بریم عروسی؟ یعنی فقط واسه عروسی رفتن، شونه کردن برام تعریف شده بود.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سفر فروش اینترنتی انواع وافل بستنی سايت خبرگزاري حقوقي وکيل پرس سایت مداحی OKAZOO Attacker ³² سفر تور و تفریح سختی گیر Clari